نوجوانی عاشق که دارویی عاشقانه میخورد
آخرای شب بود که پرده برزنتی سنگر را کنار زد و آرام به کنار دستم خزید و آهسته گفت: میشه ساعت چهار صبح بیدارم کنی تا داروهایم را بخورم؟
سـاعت چهـار صبح بیـدارش کردم. تشـکر کرد و بلند شـد از سـنگر رفـت بیرون،
٢٠ الی ۲۵ دقیقه گذشـت، اما نیامد. نگرانش شـدم. رفتم دنبالش؛ هوا مهتابی بود بعد از جستجوی اطراف سنگرهای یک صدای زیبا و سوزناک مناجات شنیدم، رفتم به دنبال صدا، دیدم یه قبر کنده و داخل قبر نمـاز شـب میخواند و زارزار گریه میکند! در تاریکی لرزش شانههایش را حس میکردم، نزدیک شدم که سایهام در نور مهتاب به داخل سنگر افتاد. سرش را بالا کرد چشمانش اشکبار و صورت صاف و بدون مویش خیس بود.
با چشمانی نگران گفتم: مرد حسابی! تو که منو نصف جون کردی؟ میخواسـتی نماز شـب بخونـی چرا بـه دروغ گفتی مریضـم و میخـوام داروهام رو بخورم؟!
با بغض و اشک گفت: خدا شـاهده من مریضم، چشـمای من مریضه، دلم مریضه ؛چشـام مریضـه چـون توی این ۱۶سـال امـام زمان رو ندیده، دلم مریضه چون بعـد از ۱۶سـال هنـوز نتونسـتم با خدا خـوب ارتبـاط برقرار کنم؛ گوشام مریضـه چون هنوز نتونسـتم یه صدای الهی بشـنوم!
یک مرتبه پشتم لرزیدم نمیدانم از سرمای سوزناک نیمه شب بیابانهای اهواز بود یا از گرمای سخنان آتشین این بسیجی نوجوان ، تیر صدایش قلبم را نشانه گرفت و اشکم را جاری کرد، نوجوان دروغی میگوید که از هزار راست هم راستتر است؛ نوجوانی عاشق که دارویی عاشقانه میخورد!
شهید صاحب الزمانی
شادی روحش صلوات🌹