♦️میخواست برود سر کار از پله های آپارتمان تندتند داشت پایین می آمد. آنقدر عجله داشت که پلهها را دوتا یکی رد میکرد.
♦️جلوی در خانه که رسید، بهش سلام کردم.گفتم: «بابا آرومتر به موقع خودت رو به کشتن میدیها فوقش یه دقیقه دیرتر میرسی سرِ کارت.»
♦️سریع نشست روی .موتورش آتیشش کرد و گفت: «علی آقا همین یه دقیقه به دقیقه ها شهادت آدم رو یه روز یه روز عقب مینداز