#رمان_پسر_بسیجے_בختر_قرتے♥️
#پارت_چهارم
خداروشکر که هستن
با صدای عزیز ب خودم اومدم:
_دریا مادر نمیری یه سر به مامانت بزنی؟ تنهاست
_عزیز صبح بهش زنگ زدم امروز رو تا فردا صبح بیمارستانه.راستی عزیز من تصمیم دارم این یک هفته رو که استراحت هستم به سفر برم مشهد با اجازتون
_جدی؟مادرت در جریانه؟
_آره ازش خواستم باهم بریم ولی نمیتونه بیاد.شما بیا عزیز بیا باهم بریم
لبخندی به روم زد:
_خیلی دوس دارم دخترم ولی الان ترجیح میدم تنها بری
_اه چرا عزیز ولی من دوس ندارم تنها برم
_نه دخترم برو این یک هفته رو با خودت خلوت کن از آقا بخواه دلت رو آروم کنه
_باشه عزیز بدم نمیگی وقتشه با خودم کنار بیام دیگه خسته شدم
برق خوشحالی که آنی تو نگاهش نشست رو دیدم
_کی میری انشاءلله؟
_نمیدونم عزیز یه زنگ بزنم ببینم بلیط هست.
فنجان چای رو روی میز گذاشتم و بلند شدم سمت راه پله رفتم تا به اتاقم برگردم ک صدای عزیز متوقفم کرد:
_کحا باز میخوای بری بشینی گوشه اتاق
_نه عزیز برم یه زنگ بزنم برا بلیط بعدم یه سری وسیله برا سفر لازمه برم بگیرم
_برو مادر