❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
#رمان_پسر_بسیجے_בختر_قرتے♥️ #پارت_سوم #ساعت_¹⁹ _میدونم قربونت برم ولی زمان می‌خوام _بیشتر از هفت س
♥️ خداروشکر که هستن با صدای عزیز ب خودم اومدم: _دریا مادر نمیری یه سر به مامانت بزنی؟ تنهاست _عزیز صبح بهش زنگ زدم امروز رو تا فردا صبح بیمارستانه.راستی عزیز من تصمیم دارم این یک هفته رو که استراحت هستم به سفر برم مشهد با اجازتون _جدی؟مادرت در جریانه؟ _آره ازش خواستم باهم بریم ولی نمیتونه بیاد.شما بیا عزیز بیا باهم بریم لبخندی به روم زد: _خیلی دوس دارم دخترم ولی الان ترجیح میدم تنها بری _اه چرا عزیز ولی من دوس ندارم تنها برم _نه دخترم برو این یک هفته رو با خودت خلوت کن از آقا بخواه دلت رو آروم کنه _باشه عزیز بدم نمیگی وقتشه با خودم کنار بیام دیگه خسته شدم برق خوشحالی که آنی تو نگاهش نشست رو دیدم _کی میری انشاءلله؟ _نمیدونم عزیز یه زنگ بزنم ببینم بلیط هست. فنجان چای رو روی میز گذاشتم و بلند شدم سمت راه پله رفتم تا به اتاقم برگردم ک صدای عزیز متوقفم کرد: _کحا باز میخوای بری بشینی گوشه اتاق _نه عزیز برم یه زنگ بزنم برا بلیط بعدم یه سری وسیله برا سفر لازمه برم بگیرم _برو مادر