♥️ یه لبخند به صورت نازش زدم و سمت اتاقم رفتم با آژانس هواپیمایی تماس گرفتم خداروشکر برای فرداشب بیلط اوکی شد. بعد پوشیدن لباسم جلوی آینه موندم تا چادرم رو مرتب کنم به عکس خودم توی آینه خیره شدم به چشمای سیاه درشتی که دیگه برقی در اون نبود، شاید اصلا حس زندگی در اون نبود _آه بیخیال دریا از همین الان شروع کن به چیزای بد فکر نکنی با یه خداحافظی سرسری از عزیز سوار ماشین شدم و از باغ خارج شدم، بازم محمد پسر همسایه دم در بود و با حسرت به من نگاه میکرد یه پوزخند به دنیا زدم چه دنیای مزخرفی او عاشق من و من عاشق دیگری چه غم انگیز بود حال وروز آدما ، بازم یه بیخیالی به خودم گفتم و از کوچه گذشتم تقریبا چند ساعتی وقتم برای خرید گرفته شد ولی خدا‌روشکر همه ی وسایل موردنیاز رو تهیه کردم هوا تاریک بود که به خونه برگشتم: _ سلام عزیز من اومدم کجایی ؟ _ سلام عزیز آشپز خونه ام گونش رو بوسیدم و گفتم: _ به به چه بویی راه انداختی ، عزیز باز که شرمنده کردی ، صبر میکردی خودم بیام غذا درست کنم _ تو خسته ای دخترم منم که کاری نکردم برو فدات شم لباس عوض کن که بیا شام آماده است _ چشم عزیز من نماز بخونم یه زنگم به مامانم بزنم بگم فردا میرم که صبح از بیمارستان بیاد اینجا ببینمش _ باشه دخترم بعد از اینکه نمازم رو خوندم و به مامان زنگ زدم با عزیز مشغول خوردن شام شدم ، ولی مثل همیشه اشتهای برای خوردن غذا نداشتم خیلی کم تونستم بخورم ، بازم نگاه غمگین عزیز روی صورتم نشست: