#رمان_پسر_بسیجے_בختر_قرتے♥️
#پارت_هفتم
بعد از بستن چمدون به همراه مامان پیش عزیز رفتیم،بازم مشغول آشپزی بود،این عزیز خانم عاشق آشپزی با اینکه کمکی داره تو خونه ولی غذارو خودش میپزه انصافا هم که دستپختش عالیه
_عزیز بازم که پا اجاقی قربونت بشم
_خدانکنه دخترم اگه این غذا رو هم نپزم که کلا باید یه گوشه بمونم
_اوه مگه بده این حجم از بیکاری؟ خوش به حالت ممکن عاشق استراحت و بیکاریم
_آره جون خودت خوبه سال به سال خونه نیستی معلوم نیست تو اون بیمارستان چیکار میکنی؟
_وا عزیز مثلا خیر سرم دکترم هاااا معلوم نیست چیکار میکنم؟
_خوبه خوبه مامانت و گیتی کم بود؟ حالا حتما تو هم باید دکتر میشدی ؟
_اوه مردم ارزوشونه بچشون دکتر بشن خانواده ی مارو باش توروخدا
صدای خنده ی مامان که تا الان به حرفای ما گوش میداد بلند شدو به عزیز گفت:
_مادره من چیکار به بچم داری خانم دکتر مامانشه
بعد هم گونه ی من رو محکم بوسید و برای هزارمین بار با ذوق گفت:
_مرسی دریا که منو و بابات رو به ارزومون رسوندی
جواب بوسش رو با بوس جواب دادم و گفتم:
_کمترین کاریه که برای جبران زحماتت کردم مامان
فدای تو دخترم حالا بیا غذا بخوریم که من از خستگی هلاکم امروز نخوابیدم
_وای ببخشید مامان اصلا حواسم نبود دیشب شیفت بودی الان سفره رو پهن میکنم