#رمان_پسر_بسیجے_בختر_قرتے♥️
#پارت_هشتم
بعد از خوردن ناهار مامان برای استراحت به اتاق عزیز رفت،منم مشغول جمع کردن سفره شدم.بعد از جمع کردن سفره رفتم کنار عزیز نشستم که مشغول دیدن سریال مورد علاقه اش بود طبق معمول کلی هم نصیحتم کرد که تو شهر غریب دارم میرم چیکار کنم و چیکار نکنم انگار نه انگار که دوسال توی شهر دیگه تنها زندگی کردم عزیزه دیگه کاریش نمیشه کرد
کم کم داشتم به ساعت دیوار نزدیک میشدم یک بار دیگه وسایل رو چک کردم همه چی اوکی بود وسایل رو تو ماشین مامان جا دادم
حالا نوبت مامان بود که بیدارش کنم
با تقه ای به در وارد اتاق شدم
_اه مامان بیداری؟
اره ساعت زنگ کذاشتم
_پس زود راه بیفتیم که تا پرواز وقت زیادی نمونده
_باشه مادر من آماده ام کاری ندارم.همه ی وسایل هاتو برداشتی چیزی فراموش نکردی؟
_اره مامان همه چی رو برداشتم.تا شما یه چایی بخوری من آماده ام
برای اماده شدن به اتاقم رفتم چون کار خاصی نداشتم سریع آماده شدم. میخواستم از اتاق بیرون برم که نگاهم به تسبیح فیروزه ای رنگ روی میز افتاد،دوباره دلم لرزید تنها یادگاری که از عشقم داشتم،یعنی بازم با خودم ببرم؟ مثل این چند سال که به جونم بسته بود مگه نمیخوام برم آرامش دل بگیرم و فراموش کنم؟یعنی درسته که این تسبیح رو با خودم ببرم و بازم هر لحظه به یادش باشم؟
بالاخره دلم پیروز شد و تسبیح رو برداشتم
_نه این تسبیح نمیتونه از من جدا باشه،به جونم بسته است
مامان کنار ماشین منتظرم بود