#رمان_پسر_بسیجے_בختر_قرتے♥️
#پارت_دوازدهم
هفت سال قبل
_ مامان... ماما .. اهههه کجایی مامان
_ ای یامان چیه ؟ چته خونه رو گذاشتی رو سرت ؟
_ وای مامان وای قبول شدم همون دانشگاه که میخواستم ، همون رشته ای که میخواستم ،
_ شوکه شده گفت ؟
_ راست میگی دریا ؟ ..... وای یعنی بالاخره به آرزوم رسیدم ؟
یعنی دخترم دکتر میشه؟
_ وای آره مامان ، پزشکی قبول شدم اونم دانشگاه تهران
یه دفعه انگار یاد چیزی افتاده باشم چشمامو تنگ کردم و گفتم :
_ ببین مامان یعنی واقعا خیال داشتی با رتبه یک رقمی قبول نشم؟
خنده شادی کرد و گفت:
_ ایش ... حالا انگار خودش باورش شده ، یادش رفته انگار خونه رو سرش گذاشته بود
_ ای قربون مامانم برم شوخی کردم ، بدو بزن بریم که وقت جشنه
_ بریم دخترم که این بهترین اتفاق زندگیمه باید حسابی جشن بگیریم
_ پس بریم که امشب شام مهمون دریایی
_ آره حتما مهمون دریا از جیب من ؟
_ اه مامان مگه جیب منو شما داره ؟
_ پروی حوالم کرد و سمت اتاقش رفت تا آماده بشه ، همین طور که سمت اتاقم میرفتم خداروشکر میکردم که بالاخره تونسته بودم مامان رو خوشحال کنم