♥️ هفت سال قبل _ مامان... ماما .. اهههه کجایی مامان _ ای یامان چیه ؟ چته خونه رو گذاشتی رو سرت ؟ _ وای مامان وای قبول شدم همون دانشگاه که میخواستم ، همون رشته ای که میخواستم ، _ شوکه شده گفت ؟ _ راست میگی دریا ؟ ..... وای یعنی بالاخره به آرزوم رسیدم ؟ یعنی دخترم دکتر میشه؟ _ وای آره مامان ، پزشکی قبول شدم اونم دانشگاه تهران یه دفعه انگار یاد چیزی افتاده باشم چشمامو تنگ کردم و گفتم : _ ببین مامان یعنی واقعا خیال داشتی با رتبه یک رقمی قبول نشم؟ خنده شادی کرد و گفت: _ ایش ... حالا انگار خودش باورش شده ، یادش رفته انگار خونه رو سرش گذاشته بود _ ای قربون مامانم برم شوخی کردم ، بدو بزن بریم که وقت جشنه _ بریم دخترم که این بهترین اتفاق زندگیمه باید حسابی جشن بگیریم _ پس بریم که امشب شام مهمون دریایی _ آره حتما مهمون دریا از جیب من ؟ _ اه مامان مگه جیب منو شما داره ؟ _ پروی حوالم کرد و سمت اتاقش رفت تا آماده بشه ، همین طور که سمت اتاقم میرفتم خداروشکر میکردم که بالاخره تونسته بودم مامان رو خوشحال کنم