#رمان_پسر_بسیجے_בختر_قرتے♥️
#پارت_سیوسه
_ مامانم چطوره امروز بیمارستان نرفتی ؟
_ امروز رو به خودم استراحت دادم خیلی خسته بودم
_ هوم .... خوب کاری کردی
_ فردا دانشگاه میری ؟
_ نه کلی خسته ام میخوام فردا حسابی بخوابم
_ میخواستم بگم خالت و عزیز جون بیان
_ آخ جون عزیز جون رو خیلی وقته ندیدم حتما بگو بیان
_ پس خستگیت چی میشه
با ذوق خندیدم و گفتم
_ فدای زلفای عزیز
مامان هم خندید :
_ از دست تو ، پس دیگه میگم فردا رو بیان
اینقد خسته بودم که بی توجه به غر غر های مامان بدون خوردن شام به اتاق رفتم و یه کله تا صبح خوابیدم
صبح با نوازش دستای عزیز جون بیدار شدم :
_ سلام گلکم بیدار نمیشی ؟
جیغی از شادی کشیدم و بغلش کردم :
_ وای عزیز قربونت برم اومدی
آره عزیزم تازه رسیدم دیگه طاقت نداشتم بیدارت نکنم