#رمان_پسر_بسیجے_בختر_قرتے♥️
#پارت_سیوهفت
_ مگه ننداختی بیرون که ما ببینیم ؟؟
_ نخیر من برای دل خودم تیپ میزنم و مو رنگ میکنم
دوباره ابرو بالا پروند :
_ اگر برای دل خودتون بود تو خیابون یا دانشگاه به نمایش نمیذاشتین مطمعنا از نداشتن اعتماد به نفس و برای دیده شدن بیرون گذاشتین
_ نخیر .... نخیر ...... اینطور نیست
_ ببیند خانم مجد شما هر طور بگردی فرقی به حال من نداره ولی الماس وجودی خودتون رو دارید کدر میکنید بهتره به جای جبهه گرفتن به حرف من و عمل خودتون فکر کنید یا حتی به این سوال که خودتون پرسیدید واقعا چرا باید به شما گیر بدن ؟
_ چون بی فرهنگ و بی کلاس هستن ، باید عادت کنن دیگه با دیدن یه دختر دست و پای خودشون رو گم نکنن
_ به چه قیمت ؟ به قیمت نمایش گذاشتن تن و بدن زنا و دخترا ؟
_ بی خیال بابا چرا شما بسیجیا انقدر امل هستید ؟ حالا مثلا تو تمام کشور های خارجی بی حجاب هستن مگه چیشده ؟ دیگه کسی به کاری هم به کسی دیگه نداره
_ واقعا ؟ یعنی الان دیگه اونجا تجاوز نیست دیگه تیکه پرونی به دخترا نیست ؟
_ نه که نیست مگه اونا مثل کشور ما بسته و امل هستن که تا یه دختر دیدن بپرن بهش ؟
_ پس این همه آمار تجاوز چرا بالاست ؟ چرا آمار بیمار های جنسی بالاست اینطور که شما میگید نیست خانم مجد اونجا فقط زن بی ارزش شده متوجه هستید ؟
پوزخندی زدم و گفتم :
_ حالا حتما این الماس باید زیر چادر باشه چرا وقتی خدا زیبایی داده باید قایمش کنم ؟