ماجرای شیرین و جالب بدنیا امدن فرزند سردار شهید محمدابراهیم همت🌷
زمستان سال ۶۲بود ما تو اسلام اباد غرب زندگی میکردم
#ابراهیم از تهران اباد بود از قیافش معلوم بود که چندوقت است نخوابیده است😨 با اینکه خسته بود اجازه نداد من کار کنم🙃 خودش شام را اورد خوردیم جمع کرد مهدی را خواباند😴 رختخواب هارا انداخت من مصطفی پسر دومم را باردار بودم🙈 شروع کرد به حرف زدن با بچه توراهیمون😳😟 میگفت بابایی اگر پسر خوب و حرف گوش کن باشی باید همین امشب سرزده تشریف بیاری،میدونی چرا؟چون بابا خیلی کار داره اگه امشب نیای من توی منطقه نگران تو و مامانت هستم☹️ بیا و مردونگی کن همین امشب تشریف فرمایی کن😑 جالب این بود که میگفت اگه پسر خوبی باشی نمیدانم از کجا میدانست بچه پسر است😟😳 هنوز حرفش تموم نشده بود که زد زیر حرفش و گفت نه بابایی،امشب نیا🙁 بابا
#ابراهیم خستس چند شبه که نخوابیده بمونه برای فرداشب😤 این را که گفت خندیدم 😂گفتم تکلیف این بچه رو روشن کن بیاد یانیاد؟😉 کمی فکر کرد گفت قبول همین امشب،چه شبی بهتر از امشب که تولد امام حسن عسگری هم هست🤗 بعد انگار که با یکی از نیروهایش حرف میزند گفت پس همین امشب مفهومه؟👨✈️😡 مدتی گذشت احساس دردکردم و حالم بدشد😰
#ابراهیم حال مرا که دید ترسید گفت بابا تو دیگه کی هسی شوخی هم سرت😐 نمیشه پدر صلواتی؟ دردم بیشتر شد
#ابراهیم دستوپایش را گم کرده بود و از طرفی هم اشک تو چشماش حلقه زده بود پرسید وقتشه؟گفتم اره منو رسوند بیمارستان و فرزندم بدنیا اومد و بچه هم پسر بود😟😍 اون شب
#ابراهیم مثل پروانه دورم میچرخید اون شبو هیچوقت فراموش نمیکنم و هروقت یادش میوفتم خندم میگیره😃
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیم_همت🌹