🔹شوخی با مرگ
🔸نمیدانم چطور و کی مرگ این قدر برای محمودرضا عادی شده بود. وقتی ماجرای بار اولی را که در دمشق به کمین تکفیری ها خورده بودند تعریف می کرد، ریسه می رفت! آن قدر عادی از درگیری و به رگبار بسته شدن حرف می زد که ما همان قدر عادی از روزمرگی هایمان حرف می زنیم. ماشینشان را بسته بودند به رگبار و موقعی که با هم رزم هایش از ماشین پیاده شده بودند، فرمانده شان تیر خورده بود. میگفت: «وقتی دیدم فرمانده مان تیر خورده، چند لحظه گیج بودم و نمی دانستم باید چه کار کنم . چیزی برای بستن زخمش نداشتم. داد میزد که لعنتی زیرپیراهنتو درآر!» اینها را میگفت و می خندید. یک بار هم گفت: «روی پل هوایی می رفتیم که دیدیم ماشین مشکوکی دارد از روبه رو می آید. آن روز توی دمشق ماشینی تردد نمیکرد. سکوتی برقرار بود که اگر مگس پرمیزد صدایش را می شنیدی. باید بیست دقیقه می ایستادی و تماشا میکردی تا یک ماشینی در حال عبور ببینی. با راننده میشدیم سه نفر. راننده دنده عقب گرفت. با سرعت تمام به عقب برگشتیم که یکهو ماشینی که از روبه رو می آمد، منفجر شد. معلوم شد به قصد ما داشت می آمد.» اینها را جوری میگفت که انگار از معرکه جنگ حرف نمی زند و مسئله ای عادی را تعریف می کند.
#یادشهداباصلوات
#شهیدمحمودرضابیضائے🌺🌱
#اللهمعجللولیكالفرجبهحقعمهسادات
╭───────
│ 🌱🕊️
@sangar_Abdozeynab
╰──────────────