.
انبوه ابر نيزه و شمشير بود و ماه...
شاعر رسيده بود به گودال قتلگاه
فرياد زد كه چشم مرا پر ستاره كن!
«مادر بيا به حال حسينت نظاره كن»
بي اختيار شد قلمش را رها گذاشت
دستي ز غيب ، قافيه را كربلا گذاشت
يك بيت بعد واژه لب تشنه را گذاشت
تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت
حس كرد پا به پاش جهان گريه مي كند
دارد غروب «فرشچيان» گريه مي کند ...
#سیدحمیدرضا_برقعی
✅ سرو سهی
@sarvecahi
@sarvecahi