تا نشستم توی ماشین دیدم یک عالمه ماشین آمده برای عروس‌کشان! دل محسن به این کار رضا نمی‌داد! وقتی دید خیلی جیغ جیغ می‌کنند و بوق می‌زنند گفت: پایه‌ای همشون رو بپیچونیم؟! گفتم: گناه دارن! گفت: نه باحاله! لای ماشین‌ها پیچید توی یک فرعی پا‌رو گذاشت روی گاز و با سرعت وسط شلوغی‌ها قالشون گذاشت تا اذان مغرب پخش شد کنار خیابان ایستاد که بیا برای هم دعاکنیم! زرنگی کرد..گفت من دعا می‌کنم تو آمین بگو! همان اول آرزوی شهادت و رو سفید شدن کرد.. توی اَشهد اَن علیاً ولی الله طلب شهادت کرد.. اشکم جاری شد!