دستان کوچکش را بند صورت پدر کرد. بغض در صدا و جانش نشسته بود و اشک از آسمان چشمانش می‌بارید. لب بر سکوی چشم‌های پدر گذاشت و گفت: - يا أبتاهُ، منْ بَعدكَ وا غُرْبَتاهُ «پدر جان، بعد از تو داد از غريبی و بی كسي...🖤 🖤✨🖤✨🖤✨ ¹¹⁰(نَسْـلِ‌ح‌ِیـدَر)¹¹⁰ ¹¹⁰| eitaa.com/sgsgssggsj |¹¹⁰