- سایهاش خیمه زده بود روی تشت ؛
خمیده و دست به پهلو و جگر ..
عبا روی سر کشیده و خون تنفس میکرد
با هرم هر نفسش جان ِتشت میلرزید ..
خون قطره قطره نه ؛
تکه تکه از دهانش جاری بود .
پاره های ِجگر که با دانه های ِاشک
توی تشت حل میشد
زمزمه کرد ؛
این غم ِمانده از کوچه های مدینه است ...