🎥
#پرده_اول: روزی سخت درکنارحاج قاسم
روز اعزام رسیده بود و
#قاسم_سلیمانی،که جوانی جذاب بودوفرماندهی تیپ ثارالله رابه عهده داشت، دستور داده بودهمه نیروها روی زمین فوتبال جمع شوند.دردستههای پنجاه نفری روی زمین چمن نشستیم.قاسم میان نیروهاقدم میزد و یک به یک آنهارابراندازمیکرد.
حاج قاسم وچندپاسداردیگرداشتندبه سمت ما میآمدند. دلم لرزید.اوآمده بودنیروهارا غربال کند.کوچکترهاازغربال اوفرومیافتادند. نیروهایی راکه سن وسالی نداشتند از صف بیرون میکشیدومیگفت:« شماتشریف ببرید پادگان. ان شاءالله اعزامهای بعدی ازشما استفاده میشه!»
فرمانده تیپ نزدیک ونزدیکتر میشد واضطراب درمن بالاوبالاتر میرفت. زوربودکه ازصف بیرونم کند وحسرت شرکت درعملیات رابردلم بگذارد. درآن لحظه چقدرازحاج قاسم متنفربودم!این کیست که به جای من تصمیم میگیرد که بجنگم یانجنگم؟اصلااگر من مال جنگ نیستم، اگر من بچهام وبه دردجبهه نمیخورم، پس چراآقای شیخ بهایی آن همه بازوبسته کردن انواع سلاحها را یادمان داده است. آقای مهرابی چراآن طرف کوههای صاحبالزمان، ما را مجبور میکرد یک پوکه گم شده رادر میان آن بیابان وسیع پیدا کنیم.
دلم میخواست حاج قاسم میفهمید من فقط کمی قدم کوتاه است؛وگرنه شانزده سال کم سنی نیست! دلم میخواست جرئت داشتم بایستم جلویش وبگویم:« آقای محترم شما اصلاً میدونیدمن دوماه جبهه دارم؟ میدونیدمن به فاصله صدارسی ازعراقیانگهبانی دادهام وحتی بغل دستیام توی جبهه ترکش خورده؟»
اماجرئت نداشتم...
این داستان ادامه دارد...
#خاطره_آن_بیست_و_سه_نفر
#قسمت_اول
#کانال۱۲
@shahid_javad_allahkaram