شهید جواد اللّٰه کرمی«کانال۱۲»
آن بیست وسه نفر فصل اول قسمت سوم #کانال۱۲ @shahid_javad_allahkaram
🎬فصل اول.....اخراجی ها ▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️ گوشۀ زمین چمن، سروصدای اخراجی ها به هوا رفته بود. بعضی از آن ها سن و جثه ای بزرگ تر از من داشتند. فهمیدم کار بزرگی کرده ام و احساس آسودگی می کردم که این طرف بودم نه آن طرف. یکی از اخراجی ها سلمان زادخوش بود؛ بچۀ خانوک. آب از سرش گذشته بود و دیگر ترس و ملاحظه کاری را کنار گذاشته بود. صدایش را روی حاج قاسم بلند کرد و گفت: «من می خوام بدونم شما اصلاً چه کاره هستید که نمی ذارید ما بریم برا دین و کشورمون بجنگیم؟ ما که ای قد آموزش دیدیم، ای قد زحمت کشیدیم، به خدا نامردیه که نذارید ما یَم بریم.» سلمان اشک می ریخت و دعوا می کرد. بالاخره به سخن آمد و گفت: «بچه های کم سن و سال وقتی اسیر می شن عراقیا مجبورشون می کنن بگن ما رو به زور فرستاده ان جنگ!» سلمان، با همان شجاعت قبلی، گفت: «اتفاقاً بچه ها اَ بزرگ ترا شجاع ترن. تازه، بعضی از اونا که ادعاشونم می شه تو عملیات کپ می کنن....ها بله!» دیگر فرصت نداشت با سلمان یکی به دو کند. او رفت و سلمان با چشمان اشکبار کنار زمین چمن حیران و سرگردان ماند. یکی دیگر از اخراجی ها علی رضا شیخ حسینی بود. او فقط شانزده سال داشت. وقتی از صف بیرونش کشیدند، برخلاف سلمان، متین و سنجیده، بی هیچ اعتراضی، بیرون رفت. فکر کردم شاید اصراری برای رفتن به جبهه ندارد؛ اما خاطرجمعی علی رضا از جای دیگری بود. از صف که خارج شد، کوله پشتی اش را برداشت و به سمت خوابگاه راه افتاد. وقتی برگشت، با تعجب دیدم یک دست لباس پاسداری نو پوشیده است؛ لباسی به رنگ چشمانش، سبز. با موهای بورش در آن لباس چقدر خوش تیپ شده بود. چقدر آن لباس به او اعتماد به نفس می داد! فهمیدم او، در آن سن و سال، پاسدار است. بعد از پوشیدن لباس سپاه، اسم خط خورده اش را بی هیچ مشکلی بازنویسی کرد و به صف اعزامی ها پیوست. ۱۲ @shahid_javad_allahkaram