#خاطرات_شهدا
🌷روایت سردار «رضا میرزایی» از تپه قراویز
« ... خونریزی داشت. او را چند متر پایینتر آوردیم و من شکمش را با چفیه بستم. گفت: مرا رها کن. پایین برو و به نصرت نائینی بگو نیروها را از سمت دیگری بالا بیاورد. گفتم: آخر شما را که نمیتوان رها کنم. گفت: به من کاری نداشته باش. سپس کلتش را به مظاهری داد و از او خواست که خشابش را عوض کند.
من رو به پایین حرکت کردم و پنج، شش متر پایین تر منافقان شروع کردند به تیراندازی و یک نارنجک هم به طرفم پرتاب کردند. من هم خودم را از سنگی با ارتفاع حدودا سه متر به پایین پرت کردم که ترکش نخورم.
بعد از اینکه پیغام را رساندم؛ دوباره خواستم پیش مبارکی(بهرام مبارکی) برگردم، اما منافقان آن مکان را کاملا زیر نظر داشتند و نتوانستم به او نزدیک شوم. دو روز بعد که منطقه پاکسازی شد و برای آوردن پیکر شهید مبارکی رفتیم؛ در اطراف او بیش از 2 هزار پوکه تیربار گرینف مشاهده کردیم...».
@shahid_modafe_haram_miladheidari