🌿🌿✨🌿 ✨✨🌿 🌿 قصه های مربوط به: علیه السلام 🔹تبعید هاجر و اسماعیل! «1»🔹 به دنبال درخواست ساره، ابراهیم به فرمان الهی خواهش او را پذیرفت و امید او را برآورد. ابراهیم سوار مرکب خود شد و فرزند و مادر را نیز همراه خود بر آن سوار کرد و به راهنمایی و اراده خدا رهسپار گشت، به لطف خدا صدای آواز حدی به گوش آنها می رسید و آنان امیدوار به حرکت خود ادامه می دادند. راه طولانی بود تا بالاخره در جایگاه امروزی خانه خدا (مکه) ایستادند. هاجر و طفلش در این صحرای خشک پیاده شدند. ابراهیم کودک و مادر او را در این بیابان سوزان و بی آب و علف رها کرد. این مادر و فرزند ضعیف غیر از کوله باری که مختصری خوراک در آن بود و مشکی که مقدار ناچیزی آب در آن بود، چیزی نداشتند جز قلبی سرشار از امید به خدا و روحی آراسته با ایمان که تنها سرمایه آنها بود. آنگاه که ابراهیم علیه السّلام قصد بازگشت نمود و هاجر و فرزندش را در آن بیابان به خدا سپرد و قدم در راه بازگشت نهاد، هاجر به دنبال او آمد تا به او رسید و با یک دست دامن ابراهیم و با دست دیگر مهار حیوان او را گرفت و رو به ابراهیم کرد و گفت: ای ابراهیم به کجا می روی؟ ما را در این وادی وحشتناک و بی آب و علف به امید چه کسی می گذاری؟ هاجر مصمم بود مهر ابراهیم را نسبت به خود برانگیزد و شاید در این موقع اشاره به کودکش کرد و ابراهیم را به حق طفلش سوگند داد که درباره او رحم کند و به وسیله پاره جگر ابراهیم خواست تا عواطف او را تحریک کند. هاجر امیدوار بود که ابراهیم این مادر و فرزند را در گرسنگی و تشنگی مرگ آور رها نسازد. هاجر گاهی از ابراهیم می پرسید: چه کسی این مادر و فرزند را از حمله گرگها و خطر درندگان محافظت می کند؟! چگونه می توانیم حرارت سوزان خورشید و گرمای طاقت فرسای این بیابان برهوت را تحمل کنیم؟! (ادامه دارد) منبع: کتاب قصه های قرآن ----------------🌱🪴🌱------------- ═✧❁🌸❁✧═ @shahid_modafe_haram_miladheidari ═✧❁🌸❁✧═