لحظات ماندگار:دختر شهید می گوید وقتی پدرم بعد از هرچند ماه به خانه بر می گشت هر کجا می رفت مرا با خودش می برد و حتی شبها هم در آغوش گرم خخود می خواباند . من در آن سالها که هفت سال بیشتر نداشتم وقتی می دید ناراحت و یا نگران هستم کنارم می نشست و با من دردل می کرد. الان هم که شهید شده هروقت مشکلی دارم و نگران هستم به خوابم می آید و مرا راهنمایی می کند . یک شب خواب دیدم که در مجلس جشن بزرگی هستم مردی جوان با کت و شلواری سفید به تن به جلو آمد از او پرسیدم آقا شما عباس پهلوان را نمی شناسید جواب دخترم دخترم من خودم هستم مرا نمی شناسی ؟ وقتی شناختمش با گریه از او خواستم پدرم دیگر از پیش ما نرو و او گفت گریه نکن دخترم دیگر نمی روم من زنده ام و همیشه در کنار شماهستم @shahid_modafe_haram_miladheidari