#خاطرات_شهدا
خاطره ای از شهید محمد حسین خفانی
پسرم ۲۲ ساله بود که با یکی از اقوام عقد کرد. در اهواز کار درست و حسابی هم نداشت و در کارگاهها یا مکانیکی کار میکرد. او دو ماه قبل از اینکه برای دفاع از حرم برود، خواب عجیبی از امیر المؤمنین(ع) دیده بود.
یک روز صبح از خواب بیدار شد و گفت: مامان! بیا بنشین، خواب عجیبی دیدهام. گفتم: بگو عزیزم. گفت: مادر! من دیشب خواب دیدم در نجف هستیم. حضرت علی(ع) سیف ذوالفقار در دستش بود و داشت با عدهای میجنگید. شمشیر را که بالا و پایین میکرد، دهتا دهتا جنازه روی زمین میافتاد. روی زمین پر از خون بود. من همینطور اطرافم را نگاه میکردم. امیرالمؤمنین(ع) در خواب به من میگفت: محمد بیا دنبالم، نترس! من پشت سر امیرالمؤمنین (ع) از پلهها بالا رفتم. پلهها به قدری بالا رفت که به عرش رسید. ما همینطور بالا میرفتیم و فردی پایین پلهها ایستاده بود و از حضرت علی(ع) سوال میکرد. آنقدر از پلهها بالا رفته بودیم که آن فرد دیگر دیده نمیشد، اما صدایش را میشنیدیم. از امیرالمؤمنین (ع) پرسیدم: این شخص کیست که اینقدر سؤال میکند. حضرت گفت: ایوب است. کاری نداشته باش و فقط دنبال من بیا.
من نمیدانستم تعبیر این خواب چیست، اما به محمد گفتم: خواب خوبی است. انشاءالله که خیر است.
@shahid_modafe_haram_miladheidari