کرامت شهید محمد معماریان مادر خواب ديد كه در مسجد المهدي(عج) است و مسجد بسيار شلوغ است. كسي گفت: يك دسته دارند براي كمك مي‌آيند. مادر رفت دم در مسجد و ديد يك‌دسته عزادار مي‌آيند. دسته‌اي منظم، يك‌دست سفيدپوش با نواري مشكي و كفني كه بر گردنشان است. دستة جوان‌هايي كه سه‌به‌سه حركت مي‌كردند، نوحه مي‌خواندند و سينه مي‌زدند. نوحه‌خوانشان شهيد سعيد آل‌طاها بود كه جلوي دسته حركت مي‌كرد. مادر با تعجب پيش خودش گفت: سعيد كه شهيد شده بود، پس اينجا چه كار مي‌كند و تازه متوجه شد كه اين دسته، افراد عادي نيستند و شهدايند. دسته، بر سر و سينه‌زنان وارد مسجد شد و آهسته رفت به طرف محراب و آنجا مشغول عزاداري شد. مادر، دسته را دور زد و كنار پرده ايستاد. دسته را نگاه مي‌كرد. دسته‌اي كه پر از نور بود، پر از شهيد. وقتي عزاداري تمام شد، محمد از دسته جدا شد و كنار پرده، آمد پيش مادر. دست انداخت گردن مادر و او را بوسيد و مادرش هم محمد را بوسيد و گفت: محمد، خيلي وقت است نديدمت. محمد گفت: مادر از وقتي شهيد شده‌ام بزرگ‌تر شده‌ام. آنجا سرم خيلي شلوغ است. شهيد حسن آزاديان هم از دسته جدا شد و آمد پيش مادر و گفت: حاج خانوم، خدا بد ندهد. طوري شده؟ محمد گفت: مادرم طوريش نيست. مادر اينها چيست كه دور پايت بسته‌اي؟ مادر گفت: چند روزي است خورده‌ام زمين، پايم درد مي‌كند. ان‌شاءالله خوب مي‌شوم. محمد گفت: مادر چند روز پيش رفته بوديم كربلا. من يك پارچة سبز براي شما آوردم. مي‌خواستم ديدن شما بيايم، آزاديان گفت: صبر كن باهم برويم، تا اينكه امروز اول رفتيم زيارت امام خميني و حالا هم آمديم ديدن شما. بعد محمد پارچه‌اي را كه از كربلا آورده بود از روي صورت تا مچ پاي مادر كشيد و بعد نشست و تمام باندهاي پاي مادر را باز كرد و شال را دور پايش بست و به مادر گفت: پايت خوب شد. حالا شما برويد توي زيرزمين ديگ‌ها را بشوييد. اين درد هم براي استخوانت نيست، عضله پايت است كه درد مي‌كند. مادر ديد دو نفر از شهدا دارند باهم مي‌روند انتهاي مسجد. مادر گفت: محمد اينها كي هستند؟ گفت: اينها بچه‌هاي شكروي هستند. مادرشان پاي ديگ توي زيرزمين است. دارند مي‌روند به او سر بزنند. يك شهيد ديگر هم از دسته جدا شد و رفت دم در مسجد. مادر پرسيد: مادر او كيست؟ محمد گفت: آن يكي هم رئيسان است. پدرش دم در است. مي‌رود به او سر بزند. حسن آزاديان گفت: حاج خانوم، شما قول داده بوديد به خانم‌ها اگر خوب شديد چهارتا ماشين بياوريد و آنها را زيارت امام خميني ببريد. من اين چهارتا ماشين را آماده كرده‌ام. دم در است. برويد خانم‌ها را ببريد. مادر از خواب بيدار شد. هنوز در خلسة خوابي بود كه ديده بود. حيرت‌زده و مدهوش. فضا پر از عطر بود. مادر نشست. پايش سبك شده بود. ديد تمام باندها باز شده‌اند و روي تشك ريخته. شال سبزي كه محمد بسته بود، به پايش است. بوي عطر سستش كرده بود.... ادامه ماجرا : من خلاصه میگم : آیت الله گلپایگانی خب به مادر شهید محمد معماریان میگه که این تربت امام حسین ع را بگیر داخل آب قراربده بعد یک سانت از آن شال سبز که فرزند شهیدت روی پات گذاشته بود برای شفای پات یک سانت برش بزن داخل آن بطری آب قرار بده و زمانی کسی از مردم مراجعه کرد به شما حالا یا برای رفع بیماریش یا حالا برای رفع مشکلاتش واز شما خود آن پارچه را خواست شما از آب آن بطری که درست کردید مقداری برمیداری میریزی تو بطری های کوچیک کوچیک بده دست مردم آن بطری های کوچیک کوچیک.تا با خوردن آب آن بطری شفا بگیرن. الان آن شال سبز را داخل یک شیشه ۱۰ سانتی داخل منزل آن شهید نگهداری میشه .وتایید بزرگان دین رسیده که این پارچه شال سبز که شهید آورده رو پای مادرش گذاشته مال خود حرم امام حسین ع هستش ونباید اصل این پارچه به کسی داده بشه چون اولش مادر شهید نمیدونسته برمیداره از آن شال میبره میده به این وبه آن که بعد آن پارچه ها تو خانه هایی که برده شده محو وناپدید میشه . @shahid_modafe_haram_miladheidari