#خاطره
|ازبچگینترسبود...|
آرمان از بچگی خیلی نترس بود. یک روز با هم رفتیم استخر(حدوداً سه چهار سالش بود). آمد سمت لبه استخر، گفتم: آرمان جلو نرو، میافتی ها!
با همان زبان بچگانهاش گفت: میله رو گرفتم نیفتم... همین که آمد بنشیند...
_بهروایتازپدربزرگوارِشهید
#آرمانِعزیز🕊
#شهیدآرمانعلیوردے🌹