آرمان‌عزیز! |داستانی‌از‌داداش‌آرمان✨| آرمان از جایش بلند میشود و خونین سمت خیابون اصلی میرود. وقتی می پیچد داخل کوچه می بیند که سر کوچه یک گروهی دختر و پسر ایستادند و دارند شعار می نویسند آنها تا وضعیت آرمان را میبینند میروند سمت آرمان... آرمان که دیگر رمقی برایش نمانده خیلی راحت می افتد دست جماعت اینها راحت شروع می کنند به قصد کشت آرمان را زدن گویا چندتاشون حالت عادی نبودند و مواد مصرف کرده بودند💔 پ‌ن؛بمیرم‌ برا‌ی‌ دل‌ خانواده‌اش😭💔 مادر شهید‌ من‌ رو‌ ببخشند😔 دستانم‌ برا‌ نوشتنش‌ می‌لرزید‌دستانم‌ بزور‌‌ تایپ‌ میکرد:) ❤️‍🩹 🕊