|بخش‌چهارم...| اون‌شب‌وضعیت‌اکباتان‌خیلی‌خراب‌بود آشوبگران‌چند‌دسته‌شده‌بودن‌انگار وارددنیای‌دیگری‌شدی آرمان‌به‌همراه‌دو‌سه‌تاازبچه‌هابه‌سمت ساختمان‌های‌اکباتان‌رفتن‌‌ در‌حین‌راه‌‌آرمان‌از‌بقیه‌بچه‌ها‌جدا‌می‌شود درهمین‌حین‌یکی‌ازآشوبگران‌آرمان‌رو شناسایی‌می‌کنه.... بلندصدا‌میزنندبسیجیه‌بسیجیه‌بگیرینش آرمان‌فرارمیکنه‌ درکوله‌ی‌آرمان‌کتابای‌حوزه‌وعباداخلش‌بوده آرمان‌طی‌دوییدن‌نفس‌کم‌میاره‌ نزدیکه۷۰ نفرمیریزن‌سرآرمان یکی‌بالگدیکی‌باقمه‌یکی‌باچاقو یکی‌با و... شروع‌میکنن‌زدن به‌آرمان‌میگن‌به‌رهبر‌فحش‌بده‌آرمان‌میگه آقا‌نورچشمِ‌منه نزدیک‌یک‌ساعتی‌آرمان‌کتک‌میخوره‌تایکی ازآشوبگرا‌یه‌بتن‌سیمانی‌رو‌میزنه‌روی‌سر ارمان یکی‌دیگه‌از‌آشوبگرامیگه‌کولشو‌بگردین وقتی‌کتابای‌حوزه‌وعبای‌آرمان‌رو‌میبینن میگن‌این‌هم‌طلبه‌س‌هم‌بسیجیه‌بزنینش کتابارو پاره میکنن یکی‌باناخن‌گیر،یکی .... یکی‌با‌چاقومیزنه‌توی‌سرآرمان ما درهمین‌حین‌متوجه‌شدیم‌آرمان‌نیست همه‌جارو‌دنبالش‌گشتیم‌ولی‌خبری‌نبود حتی‌گوشیش‌هم‌خاموش‌بود ازاین‌ورم‌پدرومادرآرمان‌بابنده‌تماس میگرفتن‌که‌چرا‌گوشی‌آرمان‌خاموشه‌چرا جواب‌نمیده،چیزی شده... چند‌ساعت‌همه‌دنبال‌آرمان‌گشتیم . 🕊 ❤️‍🩹