✍️دیگه چه دسته گلی به آب ‌دادی...🥀 💢روایت معتادی که در جبهه متحول شد... 🔹با سرعت می‌رفت آن‌ سمت کارون و بر می‌گشت تعجب‌انگیز این بود که هیچ‌وقت زیرپوشش را درنمی‌آورد همیشه موقع آب‌تنی یک زیرپوش قرمز به تن داشت. 🔸یک روز پرسیدم مرد حسابی چرا خودت رو اذیت‌ می‌کنی خوب زیرپوشت رو بکن چرا با لباس آب‌تنی می‌کنی وقتی خیلی گیر دادم مرا کشید پشت یکی از دیوار خرابه‌های خرمشهر و باز هم شروع کرد برادر مرتضی یه چیزی بگم گفتم خیلی خوب بابا ناراحت نمی‌شم اخراجت نمی‌کنم بگو ببینم دیگه چه دسته گلی به آب ‌دادی. 🔹گفت خیلی ببخشید زیرپوش منو از کمر بالا بزن زیرپوش را زدم بالا دیدم ای داد و بی‌داد عکس تمام قد یک خانم در وضعی بد از بالا تا پایین کمر او خال‌کوبی شده است. 🔸یادآوری کرد هی به من می‌گی زیرپوشت رو در بیار زیرپوشت رو در بیار اگر بچه‌های تخریب این صحنه رو ببینن چه فکری می‌کنن چی می‌گن برای خود شما بد نمی‌شه که منو آوردی تخریب. 🔹پرسیدم آخه این چه کاریه با خودت کردی جواب داد دست رو دلم نذار برادر مرتضی گذشته من خیلی سیاهه من از گذشته‌ام فرار کردم اومدم جبهه تا آدم بشم. 🔸یک روز برایم تعریف می‌کرد من ورزشکار بودم بنا به دلیلی به شدت معتاد شدم گاهی از شدت خُمار گوشه خیابان چرت می‌زدم در یکی از روزها که چُرت می‌زدم دیدم یک شهید را تشییع می‌کنند و کلی آدم از بزرگ و کوچک با احترام بدرقه‌اش می‌کنند همون موقع از خودم پرسیدم برای یک مُرده این همه آدم است اما من که زنده‌ام هیچکی حواسش به من نیست. 💢راوی سردار مرتضی حاج باقری