یک‌دختردوساله‌داشت‌به‌نام‌کوثر🌱 دخترش‌راخیلی‌دوست‌داشت.💔 طوری که‌هرباربه‌پدریادوستانش‌ زنگ‌میـزد؛🖇 کلی‌ازکوثرتعریف‌میکرد. یکبارکه‌ازمنطقه🍃 برگشته‌بود،گفت:"بعضی‌وقتهاکه‌در تیررس تکفیری‌هاگیرمی‌افتیم،🪖 مجبوریم‌مسافتی‌از یک‌دیوارتادیواردیگررابدویم.👥 درآن‌مسافـت چندمتری‌کوثر میادجلوی‌چشمم. "فهمیده بودکه‌با این‌ وابستگی‌ها کسی نمیشود.🖐🏻 دفعـه‌آخـری‌که‌میخـواست‌ به‌عملیـات‌بره به🫀 دوستش‌گفته‌بود: «این‌باردیگرازکوثرم‌گذشتم..🥺💔» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌