یک‌دختردوساله‌داشت‌به‌نام‌کوثر دخترش‌راخیلی‌دوست‌داشت.طوری که‌هرباربه‌پدریادوستانش‌زنگ‌میـزد؛ کلی‌ازکوثرتعریف‌میکرد.یکبارکه‌ازمنطقه برگشته‌بود،گفت:"بعضی‌وقتهاکه‌درتیررس تکفیری‌هاگیرمی‌افتیم،مجبوریم‌مسافتی‌از یک‌دیوارتادیواردیگررابدویم.درآن‌مسافـت چندمتری‌کوثرمی‌آیدجلوی‌چشمم."فهمیده بودکه‌بااین‌وابستگی‌هاکسی نمیشود. دفعـه‌آخـری‌که‌میخـواست‌به‌عملیـات‌برودبه دوستش‌گفته‌بود:«این‌باردیگرازکوثرم‌گذشتم..💔»