اردیبهشت 93 که باهم رفتیم خوزستان، 😔 دربین راه می خواست نهایت استفاده را ببرد، انگار فهمیده بود که ،فرصت زیادی برای در کنار پدر بودن نداره .💕😔 درطول مسیر هرجا که می ایستادیم برای بنزین و یا خرید، فاطمه سریع می پرید تو ، 😭 جایی که ایستاده بودیم برای نهار و نماز ، اسباب بازی هم داشت، فقط با باباش بازی می کرد 👏 آن قدر باهم کردن که نهارشون رو داخل ماشین خوردن ...❣️ چه روز بود، فاطمه بر شانه های وبه دور از 😭 🌹 خاطراتی از کودکی تا شهادت شهید مصطفی صدر زاده از زبان مادر بزرگوار و عزیزشان🌷