می‌خواستند شب‌هایمان تار باشد و راه را از چاه نشناسیم. سرما زوزه می کشید و گاه، چادری را به دست طوفان می‌سپرد. اما تو مرد شب‌های فاطمیه بودی و نمی‌توانستی چادری را در دست نااهلان ببینی... به دل شب زدی و نگذاشتی دست شوم کابوس، به خواب آراممان برسد. اکنون نیز بلندترین شب سال فرا رسیده است. شهر غرق آرامش و شادی است. انارها را به یاد سرخی انگشترت بر سر سفره می‌گذاریم و افسانه حقیقی قهرمانی‌ات، بلندترین داستان اسطوره‌ای است که مادربزرگ، کاموا به دست، برایمان روایت می‌کند... یادمان نمی‌رود که بلندای جشن این شب را مدیون مادرت هستیم که بعد از رفتنت، هر شب برایش چون یلدا می گذرد... و یلدا بهانه‌ای‌ست تا یادمان نرود باید ادامه دهنده راه بلندت باشیم.