‹ راوی‌همرزم‌ِشھیدبابڪ‌نوری‌هریس؛ › توسوریه‌بابابک‌آشناشدم اوایل‌فقط‌باهم‌‌سلام‌علیک‌داشتیم‌ولی‌به‌مروربا هم‌رفیق‌شدیم بابک‌یه‌انگشترعقیق‌داشت‌‌،خیلی‌خوشگل‌بود. یه‌روزنشسته‌بودم‌کنارش‌‌ گفتم‌:بابک‌انگشترت‌خیلی‌خوشگله بابک‌همون‌لحظه‌انگشترودرآوردوآوردسمت‌من گفت:داداش‌این‌برای‌شماست من‌گفتم:بابک‌نه‌من‌نمیخوام‌این‌انگشترتوعه گفت:داداش‌این‌انگشتردیگه‌به‌دردمن‌نمیخوره من‌دیگه‌نیازی‌به‌این‌انگشترندارم! بله‌بزرگواران،شهداازدلبستگی‌ووابستگی‌های دنیایی‌خودشونورهاکردند! ‌‌ .بابڪم