هشتم آذر است چقدر خوشحالم که چیزی به آمدن احمد آقا و خانمش نمانده اما وقتی با آنها تماس می گرفتم که مهیا شدید برای آمدن می گفتند نه فقط ماشین را آماده کرده بودند.
می گفتم چمدانتان را آماده کردید به عروسم می گفتم به خانواده تان گفتید ؟ پاسخ منفی بود می گفتند می خواهیم آنها را سوپرایز کنیم ....
شب تماس گرفتم آخرین مکالمه کوتاه چند ثانیه ای با احمد آقا و فردا بشارت الهی در مورد احمد تحقق یافت و ما بهت زدگان دنیایی را در حسرتی فرو برد.
می گفت : دعا کن شهید شوم
می گفتم: زود است
می گفت: اگر شهید نشوم می میرم
می گفتم : مثل حاج قاسم پس از عمری خدمت
می گفت: دوست نداری مادر شهید باشی.
چقدر آرام و آهسته سعی می کرد مرا قانع کند به دعا برای شهادتش...
چه زمانهایی که مادر و فرزندی پای صحبت هم بودیم.
اواخر چقدرصورتش نورانی شده بود خصوصاً زمانی که وضو می گرفت(البته ایشان دائم الوضو بودند بعد تجدید وضو)
دیگر مثل قبل نمی توانم بنویسم نمی دانم چرا؟ واژه ها از ذهنم فراری شده ...
فراق جوان شهیدم؛ صبر بر شهادت ؛ رسیدن سالروز آن و مرور خاطرات ...