✨. نمی‌دانم قصه را از کجا آغاز کنم. چند وقتی می شود که حاجتی دارم. هرچی دعا و نذر و نیاز می‌کنم حل نمی شود. انقد از خدا ناامید شده بودم که اگر درست به موقع به دادم نمی‌رسید، شاید از دین بر میگشتم. _________ حدودا آخر های آذر ماه ١۴٠١ بود. آنقدر خسته بودم و صبرم تمام شده بود ک عاقبت به حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها) پناهنده شدم.اما اینبار فقط برای شکایت.گفتم: یا رسول الله بهت شکایت میکنم از فرزندانت. هر چقدر التماس کردم، بی جواب برگشتم. ما بنده ها غیر از شما کسی رو نداریم. خود خدا گفت صداش کنیم که جواب بده. پس کجایین چرا هیچکس جوابمو نمیده؟ اینهمه اومدم و رفتم و همه کار کردم. این بار آخریه که میام. یا همین امشب تو همین حرم یکی رو می زارین جلوی راهم ک مستقیم بهم بگه کلید مشکلم دست کیه ‌؛ یا می‌رم و می‌شم یه آدمی ک حتی خودمم، خودمو نشناسم. با حال خراب توی صحن برگشتم. راه می‌رفتم و گریه می‌کردم . تک تک صورت ها رو از نظر می گذراندم و منتظر بودم که کسی بیاید و جواب خواسته ام را اجابت کند. صدای مداحی و روضه در صحن طنین انداخته بود و دل آشفته ی مرا بی تاب تر می کرد. با خودم فکر می‌کردم: (که چه شرط محالی گذاشتم. بعیده کسی رو سر راهت قرار بدن. مگه تو کی هستی؟ چیکار کردی براشون؟) خیلی منتظر ماندم و راه رفتم. یکی دو ساعت گذشت. دیگر خسته شده بودم و نا امید. به سمت در خروجی رفتم. دم در ایستادم و برای آخرین بار خدافظی کردم. می دانستم این بار آخر است. . . | | ڪانال "شهیدحسن‌مختارزاده" •🌱• [ https://eitaa.com/joinchat/475726088C2e997a476a ]