✨ با خودم میگفتم: بالاخره کس و کار دار شدی. همین امروز عصر بود که گفته بودی کاش منم داداش داشتم که کسی جرئت نکنه اذیتم کنه. بیا اینم داداش. بعد از آن کلام دلنشین، خوشحالی عالم تکمیل شد با آغوش مادر. هر دو گریه کردیم و تمام غصه ها تمام شد. از آن شب، هر بار خواستم کج بروم، چشم های داداش حسن پیش چشمم آمد. هربار خواستم نماز نخوانم، خود داداش حسن مانع شد. مثل یک برادر پشتیبانم بود. حضور شهید را به وضوح حس می‌کردم. حتی کمترین چیز هایی که می خواستم را برایم فراهم می‌کرد. حتی کمترین چیز ها. نشانه مان شده بود این جمله: اگه حواست به من هست، امروز برم سر مزار، مامان جان اونجا باشن. هر موقع حس می‌کردم توجه شهید بمن کم شده، دوباره افسردگی و غم، توان را از من می گرفت. اما بلا فاصله، توفیق زیارت مزار شهید نصیبم می‌شد. انگار نمی خواست غم داشته باشم. انگار نمی‌خواست تنهایی عذابم دهد. انگار می خواست بمن بفهماند که نگران نباش ، خودم تحویلت می‌گیرم. . . | | ڪانال "شهیدحسن‌مختارزاده" •🌱• [ https://eitaa.com/joinchat/475726088C2e997a476a ]