.
|روایت 22 روز کُما|💔 :
حسن! رفیق سرحال و سرزنده من!
کی فکرشو میکرد ؟
همینطور که به صورت و چشمهای مهربونش که ۲۲ روز باز نشده بود نگاه میکردم بهش گفتم!
شوخی نکن داداش بهت نمیاد!
من حالیم نمیشه هوشیاریت پایینه یعنی چی!
پاشو خودتو به موش مردگی نزن! تو که یه جا بند نمیشدی!
اشکام اَمونم نمیدادن!
تو همیشه ما رو میخندوندی! بیست روزه صندلیت تو مدرسه علمیه عترت خالیه!
بازی در نیار پاشو! خیلی کار داریم، از یه طرف طلبه ای.... از یه طرف بسیجی!
پاشو بسیجیه بی ترمز! تو کرونا تو سیل تو زلزله مَرد، فقط خودت! چرا ساکتی؟
حسن، نکنه من مُردم! نکنه من ۲۲ روزه تو کما هستم،
بعد از اون شب نحس...
چی شد اونشب!؟
۲۶ آبان، فراخوان داده بودن...
اغتشاشگرا تو مسیر موتور بسیجی ها روغن و گازوئیل ریخته بودن! موتورت زمین خورد!
بعد یه ماشین عمدا از روت رد شد و فرار کرد! جرمت چی بود!
چقدر دستیگر مردم بودی!
بعد بیست و دو روز هنوز از زخم لبت خون تازه میاد! نمیخوام ازت چشم بردارم رفیق!
جمله ی معروفت تو سرم میپیچه!
+" فقط تهش حواست باشه سربلند باشی پیش اون کسی که باید، جوابی برا گفتن داشته باشی!
سرمو تو دستام میگیرم!
چقدر نورهای بیمارستان سرد و بی روحه!
تو این فکرها بودم که ...
پرستار گفت:
" آقا...آقا ...ایشون علائم حیاتی ندارن! "
سَرم داغ شد!
تو این مدت چقدر برات دعا کردیم که خوب بشی! ناخود آگاه گفتم:
اشتباه میکنی خانم پرستار!
این ماییم که علائم حیاتی نداریم!
انگار حالمو میفهمید...
گفت: برای ما خیلی سخته!
میشه به خانواده اش خبر بدین!
سنگینی کوه دماوند بود که اومد رو شونه هام!
#شهید_حسن_مختارزاده |
#شهادت
🖊به قلم : خانم زهراشکیبا
ڪانال "شهیدحسنمختارزاده"
•🌱•
[
https://eitaa.com/joinchat/475726088C2e997a476a ]