🌷خاطره ای جالب به نقل از خواهر بزرگوار شهید حسن مختار زاده: 🚗یک روز که مثل همیشه که قرار بود بیاید مدرسه دنبال من، طبق معمول جلوی مدرسه در ماشینش نشسته بود و به درسش گوش می داد که ناغافل یک دفعه متوجه شده بود که یکی از دخترهای مدرسه با تصور این که ایشان راننده اسنپ است وارد ماشین حسن آقا شده بود ونشسته بود و گفته بود بریم😳😄 حسن آقا یکه خورده بود وترسیده بود و گفته بود: نه و دختر پیاده شده بود وقتی این اتفاق افتاده بود در ماشین را قفل کرده بود. وقتی من از مدرسه آمدم دیدم درها قفل است در را باز کرد گفتم چرا در را قفل کردی؟ ماجرا را تعریف کرد و گفت به همین خاطر در ها را قفل کردم و هر دو با هم خندیدیم..😂 . ڪانال "شهیدحسن‌مختارزاده" •🌱• [ https://eitaa.com/joinchat/475726088C2e997a476a ]