🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 دعوتش کرده بودیم به موکب، برای تکریم. وقتی سر حرف را باز کردم گفت: وقتی اومدم گفتم حسن منو کجاها می‌کشونی؟ وسط خیابون آخه؟ چشمم به بنر عکسش که افتاد، گفتم باشه همین جا کنار تو میشینم. تو خواستی دیگه. روی صندلی کنار بنر نشسته بود، دخترهای هیئت دوره‌اش کرده بودند. دل به حرف‌هایش می‌دادند و بعضی‌ها اشک می‌ریختند. باز هم به او سر زدم. گفت: حسن هر فعالیتی که می‌خواست انجام بده دنبال خلاقانه‌ترین روش‌ها بود. از وقتی رفته منو جاهایی کشیده که فکرشم نمی‌کردم. این بچه‌ها رو دیدم فهمیدم اینام مثل حسن من هستن پس عجیب نیست تکریم کنار خیابون و بین رهگذرا. دستش را فشردم و لبخندی به دلدادگی مادرانه‌اش زدم. _مادر، حسن آقاتون انگار قصد کرده با پارتی بازی ببرتتون همنشین بی‌بی دو عالم کنه که داره شما رو می‌کشونه وسط معرکه انقلاب. ڪانال "شهیدحسن‌مختارزاده" •🌱• [ https://eitaa.com/joinchat/475726088C2e997a476a ]