. ✨چهارشنبه ۱۴۰۲/۱۰/۱۳ دلم نیامد دعوتش را رد کنم. با وجود کم‌خوابی و مریضی خودم را رساندم به مولودی منزل شهید مختارزاده. ولادت حضرت زهرا (س) بود و سالگرد حاج قاسم. مامان جان. حواسش بود که برایم دعا کرده بود؛ سراغش را گرفت. بقیه مهمان‌ها که زوم کردند روی لب‌ها و حرف‌های مامان و من، خجالت کشیدم؛ کلمات تازه از راه رسیده را قورت دادم اما گیر کرد. مراسم که تمام شد مادر شهید مختارزاده را بردم در اتاق حسنش، به غرغرهای حیا و خجالت هم بیخ گوشم توجه نکردم. هر دو دستش را گرفتم در دستم و گفتم: مامان جان از دل شکسته‌ی شما خبر داشتم وقتی جواب رد بی دلیل شنیده بودید برای خواستگاری داداش حسن ما. از وقتی در بالا و پایین‌های قصه‌مون دل شکسته‌ی شما را واسطه کردم، کم عنایت ندیدم. حالا هم از شما می‌خوام برای مراسم‌ها که دعوت‌تون کردیم نه نیارید... ✨سه‌شنبه ۱۴۰۲/۱۱/۱۰ پیام دادم سلام مامان جان فردا شما و پدر جان فرصت دارید بیایید مزار حسن آقا که حاج آقا صیغه محرمیت بخونن برامون؟ دقیقا ۲۰:۳۰ بود که پیام رفت. ۲۱:۰۹ جوابش رسید: سلام و ادب. چه ساعتی؟ به پیام بعدی نرسید. اسمش افتاد روی گوشی. زنگ نخورده جواب دادم. ذوق صدای مامان جان در سرم پیچید و خون شد در رگ‌هایم... ✨چهارشنبه ۱۱/۱۱/ ۱۴۰۲ هم سرد بود هم دیر شده بود. برای زیارت قبل از عقد وقت نبود. از حیاط حرم با دست ادب به سینه به خانم سلام دادم. با خانواده رفتیم به مقبره شهدای صحن آیینه. 🌿 بخش اول، ادامه دارد . 📝📷 | ڪانال "شهیدحسن‌مختارزاده" •🌱• [ @shahidhassanmokhtarzade ]