داستان ها و حکایتهای شهدا تروریستی کرمان ادامه داره
جایی خوندم اسم شهید به خاطر ندارم مادر بزرگ شهید میگفت وقتی نوه من پارسال میره راهیان نور پسرک با سن کمی که داشت میگفت وقتی برگشت از راهیان نور دیدم یک پلاستیک خاک همراهش بود گفتم عزیز این خاکها چیه با خودت آوردی گفت مادربزرگ این خاک بهشته سوغاتی آوردن بهش میگه عزیز شوخی میکنی با منه پیرزن میگه عزیز این خاکیه که خون چه انسانهایی ریخته شد تا من و شما در آرامش باشیم گفت عزیز این خاکها تبرکه هر کس خواست بهش بده یا اگر کسی خدا نکرده از دنیا رفت که میشناسی داخل قبر بریز اگر منم یک زمانی شهید شدم عزیز تو قبر منم بریز عزیز بهش میگه این چه حرفیه عزیز دلم حالا امسال به آرزوی دیرینه ات رسیدی پسرک نازنین همون خاکهای شلمچه فکه کمیل به گفته مادربزرگ شهیدداخل قبر ریختن رفتی مزار سردار چه گفتی عزیز گریه میکرد اشک میریخت