«همیشه‌لباس‌کهنه‌می‌پوشید‌آخرش هم‌اسمش‌پای‌لیستِ‌دانش‌آموزان کم‌‌بضاعت‌رفت.مدیرمدرسه‌دایی‌اش‌ بود..!همان‌روزعصبانی‌به‌خانه‌خواهرش رفت‌مادرِعباس‌برادرش‌را پای‌کمد برد‌و ردیف‌لباس‌ها‌وکفش‌های‌نورا نشانش‌دادو گفت‌ می‌گوید. دلش‌رانداردکه‌پیش‌دوستانِ نیازمندش‌آنهارابپوشد...♥!»