💢تصور نمیکردم حزب اللهی ها اینقدر شاد و شنگول باشند، اصلا آدم های ریشو را که میدیدم تصور میکردم دپرس و افسرده و مدام دنبال غم و غصه هستند... 💢محمدحسین یک میز تنیس گذاشته بود توی خانه ی دانشجویی اش، وارد که میشدیم بعد از نماز اول وقت، بازی و مسخره بازی شروع میشد. یک رسمی هم بین رفقا داشتند، 💢هرکس که تازه وارد بود و میخواست لباسش را عوض کند، میفرستادند اتاقکی که برای عوض کردن لباس بود. همین که وارد میشد گاز اشک آ‌ور می انداختند داخل اتاقک و درش را از پشت می‌بستند... 🔰اهل قهر و دعوا نبودیم، یعنی از اول قرار گذاشت. در جلسه ی خواستگاری به من گفت توی زندگیمون چیزی به اسم قهر نداریم، نهایتا نیم ساعت . 🔰وقتی قهر میکردم می افتاد به لودگی و مسخره بازی. خیلی وقت ها کاری می‌کرد نتوانم جلوی خنده ام را بگیرم ، می‌گفت آشتی، آشتی و سر قضیه را به هم می‌آورد... 🔰اگر خیلی این تو بمیری هم از آن تو بمیری ها نبود، میرفت جلوی ساعت مینشست، دستش را می‌گذاشت زیر چانه و میگفت: وقت گرفتم، از همین الان شروع شد! باید تا نیم ساعت آشتی میکردم. می‌گفت ' قول دادی باید پاشم وایستی! 📚قصه دلبری 🥀 🌷 @shahidmohamadhosinmohamadkhani ═✧❁🌸یازهـرا🌸❁✧═┄