دو سال با هم زندگی کردیم و هر دو سال در این ایام به زیارت کربلای ایران (راهیان نور) می آمدیم... آقارضا از لحظه لحظه زندگی اش برای نزدیک کردن ما با فرهنگ شهادت و مرام شهدا بهره می برد؛ گویا پیامبر اهل و خانواده و دوستانش شده بود؛ به گونه ایی از نقطه نقطه این سفر، روایتگری میکرد که گویا خود نیز در کنار آن رزمندگان حضور داشته در حالیکه در زمان جنگ، آقارضا کودکی بیش نبود و حالا رزمنده ایی شده بود که گامهای استوارش را جای پای شهید همت و باکری و ابراهیم هادی گذاشته بود؛ همان قدر باایمان و بااخلاص، همان قدر با شوق و باتلاش و همان قدر عاشق و بی باک... اما حالا میگویم: رضای من! محبوب من! گرچه پرکشیدنت برای من کوهی از شرف و عزت و سربلندی بود و خواهد بود، اما باور کن دیگر طاقت دوری ات را ندارم... راهیان نور برای من غیر از این که تداعی خاطرات زیبای جانفشانی شهدا باشد، یادآور روزهای زیبای باتو بودن است که چقدر هوای دلم را داشتی و مراقبم بودی... رضاجان! آیا بازهم هوای دلم را داری؟ آیا مراقبم هستی؟😔 با خود عهد کرده ام سال دیگر بی تو راهیان نور نخواهم آمد؛ آیا مرا در عهدم یاری میکنی!؟😭 💞 💝 http://eitaa.com/shahidmohammadrezaalvani