10.02M حجم رسانه بالاست
از کلید مشاهده در ایتا استفاده کنید
نیمه های شب بود؛ دقیقا وسط راه همدان_تهران بودیم که به گوشی آقارضا زنگ زدن... یه پیش اومده بود؛ آقارضا گفت همین الان باید تصمیم بگیری که برمیگردی همدان یا با من میای تهران و بعدش تنها می مونی؟ چون من باید برم ماموریت...! توی اون لحظه باید خیلی سریع تصمیم میگرفتم؛ اگرچه خیلی سخت بود ولی تصمیم گرفتم که تک و تنها توی شهر غریب منتظر برگشت آقارضا بمونم... وقتی که به خونه رسیدیم، موقع خداحافظی گفت: این شبا که تنها می مونی، با خدای خودت حال کن ... خیلی سریع وسایلش رو جمع کرد و با لبخندی از پله ها پائین رفت...🕊 خیلی ترسیده بودم؛ چون این اولین ماموریت آقارضا بعد از ازدواجمون بود. بعد از رفتن آقارضا درب آپارتمان رو قفل کردم و سعی کردم که هرچه سریعتر خوابم ببره تا فکرهای عجیب و غریب سراغم نیاد. به محض اینکه خوابم برد، خواب دیدم یه آقای روحانی سید بالای سرم ایستاده و سخنرانی میکنه؛ بعد از اینکه صحبتهاش تموم شد، رفت و عمامه اش رو روی تاقچه گذاشت و بعد از پنجره آشپزخونه، بالاو پایین کوچه رو نگاه کرد و قصدش از این کار این بود که به مردم بفهمونه و اینکه به من بگه که دیگه نگران چیزی نباشم... http://eitaa.com/shahidmohammadrezaalvani