وقتی حاج قاسم با
شهيد سجاد زبرجدی حرفهای خودمانی زد
یک روز بعد از ظهر که توی مسجد سابقیه بودند، حاج قاسم هم آمد.سر تا پا مشکی پوشیده بود و کلاه سرش بود. بچه ها از خوشحالی حلقه زدند دورش. حسین رفت کنارش. دست کشید پشت کمرش. حس کنجکاوی اش گل کرده بود بداند حاج قاسم اسلحه به کمر دارد یانه. حاج قاسم که فهمید لبخندی زد و گفت از بچه ها کیا هستن؟ برو صداشون کن. سجاد را که دید، با این که او را نمی شناخت خیلی صمیمی سراغ پدرو مادرش را گرفت و از یگانش پرسید
-شما از کجا هستی؟
-از یگان صابرین
-فرمانده یگانتون کیه؟
-آقای آتانی
-آتاری؟
همه از شوخی حاج قاسم خندیدند. چند روز بعد حاج قاسم برای دومین بار آمد. این بار اما آمده بود مسجد خانات. نماز مغرب و عشا را با بچه ها خواند. عکس یادگاری گرفتند. حاج رضا الوانی(شهيد رضا الوانی) هم آنجا بود.
به چندتا از بچهها انگشتر داد. به آن هایی هم که نرسید قول داد برایشان بفرستد که تا رسیدن انگشترها سجاد شهيد شده بود....
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
برشی از کتاب در حال انتشار
#شهید_سجاد_زبرجدی🍃
توسط نشر روایت فتح و به قلم شیرین زارعپور
https://eitaa.com/joinchat/1889992988Ca793390ccc