یاعلی اصغر!
لقبت باب الحوائج
ولی شیش ماهته آقا
چقدر گره با دستت
واشده از کار دنیا
مادرم میگفت برا من
وقتی که بودی کوچیکتر
قنداقت رو میدادم من
دست روضه خوون اصغر
قصتو برام میخونه؛
چقدر سختی کشیدی
تشنه بودی، گریه کردی
ولی حیف آبی ندیدی...
گرمه خیمه، گرمه صحرا
چقدر تشنه آبی
مادرت لالایی میخوند
تا شاید کمی بخوابی
مادرت میون خیمه
بیقرار و چشم انتظاره
تا که بابات تو رو سیراب
توی گهواره بزاره
ولی حیف، صد آه و افسوس
کاخ آروزش خراب شد
تشنه جون دادی و مادر
واسه تو دلش کباب شد
تو رو روی دست گرفتو
یهو آسمون سیاه شد
ولوله میون میدون
ولوله توی سپاه شد
دل آسمون گرفتو
دل ابرا بیقراره
کاش میشد چند قطره بارون
روی لبای تو بباره
بمونه بارون نیومد...
بمونه نگم چه ها شد...
یهو یک سه شعبه تیر از
چله کمون رها شد
اومد و نشست تو حلقت
قسمت تو دست و پا شد
تو رو دست بابا بودی
سرت از تنت جدا شد