بسمه تعالی‌ سرگذشت ارواح در عالم برزخ: قسمت اول: مقدمه: نوشتار حاضر نوعی برداشت از تجسم و بازتاب اعمال آدمی در جهان آخرت است که با استفاده از آیات و روایات به تصویر ذهنی درآمده‌اند و ان شاالله که منشأ تذکر و بیداری قرار گیرد. لازم به ذکر هست که از کتابی استفاده شده که در آن از احادیث و روایات معتبر استفاده شده و مورد تایید عالم گران‌قدر " آیت الله جعفر سبحانی" هم قرار گرفته و مورد استقبال واقع شده است... قسمت اول: حالت احتضار: چند روز بود که درد سراسر وجودم را فرا گرفته و به شدت آزارم می‌داد. سرانجام مقدمات مرگ من با فرا رسیدن حالت احتضار فراهم شد. کم کم پاهایم را به سمت قبله چرخاندند؛ همسر، فرزندان، خویشان و برخی دوستان اطرافم را گرفته بعضی از آن‌ها اشک در چشم‌هایشان حلقه بسته بود. ️چشمانم را به آرامی فرو بستم و در در یایی از افکار فرو رفتم، با خود اندیشیدم که عمرم را چگونه و در چه راهی صرف نموده و اموال هرچند اندک خود را از کدام راه به دست آورده و در کدامین مسیر خرج کرده‌ام، فکرش به شدت آزارم می‌داد، از شدت اضطراب چشمانم را گشودم. ️در این هنگام ناگاه متوجه سفید پوش بلند قامتی شدم که دستانش را بر نوک انگشتان پاهایم نهاده بود و آرام و آهسته به سمت بالا می‌کشاند، در قسمت پاها هیچ‌گونه دردی احساس نمی‌کردم اما هرچه دستش به طرف بالا می‌آمد، درد بیشتری در ناحیه فوقانی بدنم احساس می‌کردم گویا همه دردهای وجودم به سمت بالا در حرکت بود. تا اینکه دستش به گلویم رسید، تمامی بدنم بی حس شده بود اما سرم چنان سنگینی می‌کرد که احساس می‌کردم هر آن ممکن است از شدت فشار بترکد و یا چشمانم از حدقه درآید. عمویم که پیرمردی ریش سفید بود جلو آمد و با چشمان اشک آلود گفت: عمو جان شهادتین را بگو... من می‌گویم و تو تکرار کن: اشهد ان لااله الاالله و اشهد انّ محمداً رسول الله و انّ علیاً ولی الله و ... او را می‌دیدم و صدایش را می‌شنیدم. لب‌هایم به آرامی تکانی خورد و چون خوا ستم شهادتین را بر زبان جاری کنم، یکباره هیکل‌های سیاه و زشتی مرا احاطه کردند و به اصرار از من خواستند شهادتین را نگویم. شنیده بودم شیاطین هنگام مرگ برای گرفتن ایمان تلاش می‌کنند اما هرگز گمان نمی‌کردم آن‌ها در اغفال من توفیقی داشته باشند.... البته آن زمان سن من کم بود و فکر میکر دم کارخوبی می کنم که برای مردنم دعا می‌کنم، نمی‌دانستم که اهل بیت ما هیچ گاه چنین دعایی نکرده اند، آنها دنیا را پلی برای رسیدن به مقامات عالیه می دانستند. خسته بودم و سریع خوابم برد.. نیمه های شب بیدار شدم و نماز شب خوا ندم و خوابیدم. بلافاصله دیدم جوانی بسیار زیبا بالای سرم ایستاده.. از هیبت و زیبایی او از جا بلند شدم و با ادب سلام کردم. ایشان فرمود: با من چه کار داری؟چرا انقدر طلب مرگ می کنی! هنوز نوبت شما نرسیده. فهمیدم ایشان حضرت عزرائیل است تر سیده بودم. ️ اما با خودم گفتم: اگر ایشان اینقدر زیبا و دوست داشتنی است، پس چرا مردم از او می‌ترسند؟. می خواستند بروند که با التماس جلو رفتم و خواهش کردم من را ببرند، التماسهای من بی فایده بود. ️با اشاره حضرت عزرائیل برگشتم به سر جایم و گویی محکم به زمین خوردم... در همان عالم خواب ساعتم را نگاه کردم، راس ساعت ۱۲ ظهر بود! هوا هم روشن بود، موقع زمین خوردن نیمه چپ بدن من به شدت درد گرفت... در همان لحظات از خواب پریدم؛ نیمه شب بود،می خواستم بلند شوم اما نیمه چپ بدن من شدیداً درد میکرد! روز بعد روز بعد دنبال کار سفر مشهد بودم، همه سوار اتوبوس‌ها بودند که متوجه شدم رفقای من حکم سفر را از سپاه شهرستان نگرفتند. ️ سریع موتور پایگاه را روشن کردم و با سرعت به سمت سپاه رفتم. در مسیر برگشت در یک چهارراه راننده پیکان بدون توجه به چراغ قرمز جلو آمد ... از سمت چپ با من برخورد کرد! آنقدر حادثه شدید بود که من پرت شدم روی کاپوت و سقف ماشین و روی زمین افتادم. راننده پیاده شد و می لرزید، با خودم گفتم: پس جناب عزرائیل بالاخره به سراغم آمد!. به ساعت مچی روی دستم نگاه کردم ساعت دقیقا ۱۲ ظهر بود و نیمه چپ بدنم خیلی درد میکرد...! ادامه درپست بعدی... اللهم عجل لولیک الفرج http://eitaa.com/shahidmohammadrezaalvani