کانال رسمی شهید محمدرضا الوانی🇮🇷
بسمه تعالی‌ سرگذشت ارواح در عالم برزخ: قسمت اول: مقدمه: نوشتار حاضر نوعی برداشت از تجسم و بازتاب
بسمه تعالی‌! سرگذشت ارواح در عالم برزخ: قسمت دوم: ادامه پست قبلی... صدای ملک الموت را شنیدم که می‌گفت: این جماعت را چه شده؟ به خدا قسم من به او ظلم نکردم؛ روزی او از این دنیا تمام شده است. اگر شما هم جای من بودید به دستور خدا، جان مرا می‌گرفتید، اطاعت و عبادت من بر درگاه الهی این است که هر روز و شب دست گروه زیادی را از دنیا قطع کنم، نوبت به شما هم می رسد... ️جمعیت به کار خود مشغول و گوش شنیدن این هشدارها را نداشتند؛ آرزو می‌کردم ای کاش در دنیا یک‌بار برای همیشه این هشدارها را شنیده بودم تا درسی برای امروزم بود. اما... افسوس و صد افسوس! ️پارچه‌ای بر بدنم کشیدند و پس از ساعتی بدنم را به غسالخانه بردند، مکان آشنایی بود، بارها برای شستن مرده هامان به اینجا آمده بودم. در این حال، متوجه غسال شدم که بدون ملاحظه، بدنم را به این سو و آن سومی‌ چرخاند. به خاطر علاقه‌ای که به بدنم داشتم، بر سر غسال فریاد می‌زدم: آهسته‌تر! مدارا کن! اما او بدون کوچک‌ترین توجهی به در خواست‌های مکرر من، به کار خویش مشغول بود. آن روزها فکر می‌کردم خرید کفن، یک عمل تشریفاتی است، اما .. چه زود بدنم را سفیدپوش کردند، واقعاً دنیا محل عبور است. با شنیدن صدای دلنشین الصلوة... الصلوة... الصلوة...نوعی آرامش به من دست داد... چون نماز تمام شد،جنازه‌ام را روی دست ‌هایشان بلند کردند و ترنم روح نواز شها دتین، بار دیگر دلم را آرام کرد، من نیز بالای جنازه‌ام قرار گرفتم و به واسطه علاقه‌ام به جسد، همراه او حرکت کردم. تشییع کنندگان را به خوبی می‌شناختم، باطن بسیاری از آن‌ها برایم آشکار شده بود. چند تن از آن‌ها را به صورت میمون می ‌دیدم در حالیکه قبلاً فکر می‌کردم آدم‌های خوبی هستند. از سوی دیگر، یکی از آشنایان را دیدم که عطر دل انگیز و روح نوازش، شامه‌ام را نوازش می‌داد، این در حالی بود که من او را به واسطه ظاهر ساده‌اش محترم نمی ‌شمردم، شاید هم غیبت دیگران، او را از چشمم انداخته بود و یا... تابوت بر روی شانه دوستان و آشنایان در حرکت بود و من همچنان، با نگرانی از آینده، آنهارا همراهی می‌کردم. در حالیکه بسیاری از تشییع کنندگان، زبانشان به ترنم عاشقانه لااله الاالله و... مشغول بود، دو نفر از دوستانم آهسته به گفتگو مشغول بودند؛ به کنارشان آمدم و به حرف‌هایشان گوش سپردم، عجبا! سخن از معامله و چک برگشت خورده و سود کلان و... می‌کنید؟ چقدر خوب بود در این لحظا‌ت اندکی به فکر آخرت خویش می ‌بودید، به آن روزی که ‌دستتان از زمین و آسمان کوتاه خواهد شد و پرونده اعمالتان بسته و هرچقدر مانند من مهلت بطلبید، اجازه برگشتن نخواهید گرفت... آنگاه رو کردم به اهل و عیالم و گفتم: ای عزیزان من! دنیا شما را بازی ندهد، چنانکه مرا به بازی گرفت، مرا مجبور کردید به جمع آوری اموالی که لذتش برای شما و مسئولیتش با من است... چند نفر جنازه‌ام را از تابوت بیرون آورده و چنان با سر وارد بر گور کردند که از شدت ترس و اضطراب گمان کردم از آسمان به زمین افتاده‌ام... در حالیکه جسدم را در قسمت لحد قبر جاسازی می‌کردند، من بیرون از قبر یک نگاهی به بدنم و مردم داشتم، در این حال شخصی نزدیک جسدم آمد و مرا به اسم صدا زد؛ خود را نزدیک او رساندم و خوب به حرف‌هایش گوش دادم، او در حال خوا ندن تلقین بود. هر چه می‌گفت می‌شنیدم و بلافاصله، همرا ه با او تکرار می‌کردم؛ چقدر خوب آرام و زیبا تلفظ می‌کرد. چیزی نگذشت که شروع به چیدن سنگ در اطراف لحد کردند، از اینکه جسدم را زندانی خاک می‌ساختند سخت ناراحت بودم، با خود اندیشیدم بهتر است به کناری بروم و با جسد داخل گور نشوم اما به واسطه‌ی شدت علاقه‌ی که داشتم، خود را کنار جنازه رساندم، در یک چشم بر هم زدن، خروارها خاک بر روی جسدم ریختند... جمعیت متفرق شدند و فقط تعداد انگشت شماری از نزدیکانم باقی ماندند؛ اماچندی نگذشت که همگان تنها رهایم کردند و رفتند، اصلاً باورم نمی‌شد چقدر نامهربان بودند.. دلم می‌خواست بر سرشان فریاد بزنم: کجا می‌روید؟ با من بمانید و مرا تنها نگذا رید... در این لحظه بود که صدای یک منا دی را شنیدم که خطاب به مردم می‌گفت: بزایید برای مردن، جمع کنید برای نابود شدن و بسازید برای خراب شدن... اما افسوس انها نمیشنیدند... پس از این همه ناله و فغان به خود آمدم و دیدم انچه برایم باقی مانده است: قبری است بس تاریک، وحشت‌زا، غم آور و هول انگیز، ترسی شفاف وجودم را فرا گرفت. با خود اندیشیدم: هر چه غم است در دل انسان خاکی، و هرچه اضطراب است در دنیا گویی در قلب من ریخته‌اند،غم و وحشتی که شاید اندکی از آن می‌توانست بدن انسان خاکی را منهدم کند... http://eitaa.com/shahidmohammadrezaalvani