ای باخبر ز درد و غم بی‌شمار من! برخیز و باش فاطمه جان، غمگسار من رفتی ز دیده ی من و از دل نمیروی حس می‌کنم همیشه تویی در کنار من شیرینی حیات من! ای بَضعَةُ الرّسول تلخ‌ست با غمت همه لیل و نهار من خیری پس از تو نیست در این زندگیّ و، من گِریَم از این‌که طول کشد روزگار من مردم ز گریه، غصّه ی خود حل کنند ولی افتد ز گریه، غصّه ی دیگر به کار من خواهم ز کودکان تو پنهان گریستن اما غمت ربوده ز کف اختیار من این روزها ز خانه کم آیم برون، مگر کمتر به قتلگاه تو افتد گذار من : همسایه ها به مجلس ختمت نیامدند من بودم و همین دو سه تا بچه های تو جـای تمـام شهـر، خـودم گـریه می کنم از بس که خالی است در این خانه جای تو سلام عليكم و رحمة الله، صبحتون بخير، http://eitaa.com/shahidmohammadrezaalvani