یه روز با آقارضا میخواستیم بریم بیرون؛ سر ظهر بود؛ از ضد آفتاب استفاده کردم؛ کمی رنگ پوستم تغییر کرد... وقتی آقارضا نگاهم کرد، با ناراحتی گفت: این چیه؟!! گفتم: ضد آفتاب! سرش رو انداخت پائین و با لحن معناداری گفت: "ضدّآفتاب" !! بدون هیچ بحثی، بلافاصله صورتم رو شستم و رفتیم... آقارضا از اون مردایی نبود که از زن بزک کرده اش در انظار نامحرمان احساس فخر و غرور کنه... او مرا با رنگ و لعاب نمیخواست. میگفت: اگه ما یه پله عقب بریم، دیگران خیلی عقبتر می افتن! گاهی هم با همون لبخند شیرین و زیبای همیشگیش میگفت: از اینکه توی ماشین هم چادرت از سرت نمی افته، ممنونتم... رضاجان! دلم برای تمام خوبیات تنگ شده... گاهی از دور به ما لبخندی بزن...😭😭😭 @shahidmohammadrezaalvani