آنقدر ماموریت های آقارضا زیاد شده بود که مادرش میگفت: رضا من راضی نیستم بری... آقارضا هم با خنده میگفت: من میدونم اینا حرفای خودت نیست؛ زن همسایه یادت داده! بعد دست مادرشو می بوسید و با سرعت از پله ها پایین می دوید. یک روز که آقارضا با سرعت حاضر شد که از خانه برود، مادرش پرسید رضا کجا میری؟! آقارضا گفت: مامان اینقدر نگو کجا میری، یه روز میرم دیگه برنمی گردما...! آقارضا رفت و دیگر به آن خانه برنگشت... 😭🌹😭 @shahidmohammadrezaalvani